تصاوير او که از سر سوز و حزن آواز ميخواند و در اين چند ماهه صدها هزار بار در فضاي مجازي دست به دست شده، اين سؤال را پيش روي همگان نهاده است که: «صاحب اين صداي زيبا کيست؟» پروسه پيدا کردن پسرک بيجا و مکاني که همه او را در فضاي مجازي بواسطه همين فيلمهاي کوتاه ضبط شده از آوازهايش ميشناسند، گرچه ماراتن سنگيني بود، اما در هرحال به ثمر نشست و توانستيم پاي صحبتهاي «پوريا آبخشک» بنشينيم و دريابيم که کيست و چه ميکند؟
سالها با جثه کوچکش براي خانواده پدري کرده است. ميگويد پدرش سالهاست در سنگ تراشي کار ميکند و بهدليل نداشتن سواد و ناشنوا بودن هيچگاه نتوانسته است حق واقعياش را بگيرد.
مي گويد، نيازي به ترحم ديگران ندارد و معتقد است اگر خدا به من سلامتي پا نداده است اما صدايي داده تا با آن روزي کسب کنم.
پوريا آبخشک پسر ۱۴ ساله آستارايي چند ماهي است که در بخش کودکان آسايشگاه معلولان و سالمندان رشت زندگي ميکند و دستان مهرباني اين روزها از او مراقبت ميکنند. قشنگ ترين روز زندگي پوريا يکشنبه رقم خورد. روزي که براي نخستين بار در زندگياش جشن تولد مفصلي براي او گرفته شد و در کنار همه بچههاي آسايشگاه شمع ۱۴ سالگياش را فوت کرد. او نمونه کوچکي از کودکان غيرتمندي است که مجبورند خيلي زودتر از سن خود بزرگ شوند و کار کنند. کودکاني که بسياري از ما با آنها در خيابانهاي شهر مواجه ميشويم.
سنگي از معدن درد
از اهالي شهرک عباس آباد در اطراف آستاراست؛ شهري که سالهاي نه چندان دور به زيبايي و بکر بودن و فرهنگ بالاي ساکنانش معروف بود و چشمانداز دلنوازش پاي توريستهاي بسياري را به آنجا ميکشاند. فرزند آخر خانواده است و از وقتي خود را شناخت، متوجه شد که بايد کمک خرج خانواده باشد. با وجود اين، هيچ گاه ناشکري نميکند و از اينکه خدا به او صداي خوبي داده، شکر گزار است. وقتي ميخواهد از خانوادهاش بگويد به تلاش و زحمت پدري اشاره ميکند که هيچگاه صداي گريهها و خندههاي فرزندانش را نشنيد و پوريا از آن روزها اينگونه ميگويد: طعم واقعي سختي را از همان روزهاي کودکي چشيدم. فرزند آخر خانواده بودم. با يک خواهر دوقلو(رويا) و سه برادر بزرگتر از خودم، در کنار پدر و مادر زحمتکشي زندگي ميکرديم.
وقتي هنوز عقلم نميرسيد، هميشه اين سؤال براي من وجود داشت که چرا پدرم هميشه ساکت است و هيچگاه حرفي نميزند. چرا هيچگاه از دهان او جمله محبت آميزي بيان نميشود. پاسخ اين سؤالات را خيلي زود پيدا کردم. پدر ناشنوا بود و نميتوانست حرف بزند. پدر در کارخانه سنگ بري کار ميکرد و غروب با صورتي خاکي و خسته به خانه برمي گشت. به خاطر بيسواد بودن و اينکه نميتوانست حرف بزند، حقاش را پايمال ميکردند. او هنوز هم در سنگ بري کار ميکند، ولي شرايط و وضعيتاش فرقي نکرده است.
وقتي به سن ۷ سالگي رسيدم به مدرسه رفتم و در دنياي کودکيام غرق بودم اما يک سال بعد وقتي بر اثر حادثهاي ساق و مچ پاي چپم شکست ديگر زندگي روي خوشي به من نشان نداد. با وجود آنکه سن زيادي نداشتم اما از صحبتهاي اطرافيان و چيزهايي که پزشکان به خانوادهام گفتند متوجه شدم به بيماري نرمي و پوکي استخوان مبتلا هستم. استخوانهاي من بسيار شکننده هستند و به همين دليل درمان آن بسيار مشکل است. وقتي پايم شکست ديگر نتوانستم به مدرسه بروم و هر روز با درد پا و چشماني پر از اشک به بچههايي نگاه ميکردم که به مدرسه ميرفتند.
مادرم هم ميگرن دارد و هميشه شاهد سردردهاي او و تلاشي که براي زندگي ميکرد، بودم. دلخوشيام اين بود که در تنهايي موسيقي گوش ميکردم و همراه با خواننده، ترانهها را زمزمه ميکردم. آهنگ «سنگ تراش» را خيلي دوست داشتم و هميشه با شنيدن اين آهنگ پدرم در ذهنم مجسم ميشد که سنگي از معدن درد بيرون ميکشد تا بتواند زندگيمان را تأمين کند. هر روز اين آهنگ را ميخواندم تا اينکه اطرافيان از صداي خوب من تعريف کردند و گفتند صداي خوبي دارم. با توجه به معلوليت پا نميتوانستم کاري انجام بدهم و هميشه آرزو داشتم تا بتوانم کمک خرج خانواده باشم.
هر روز با دو عصاي چوبي که داشتم به جنگل و دشت ميرفتم و براي خودم آواز ميخواندم. آوازهايي از مرحوم ايرج بسطامي و آهنگ «گل پونههاي دشت اميدم وقت سحر شد» را خيلي دوست داشتم و آن را با همه وجود ميخواندم.
ديگر تنها نيستم
وقتي فيلم خوانندگي پوريا در بازار رشت منتشر شد کسي باور نميکرد اين صداي زيبا متعلق به پسرکي باشد که براي درمان پاي شکستهاش آواز ميخواند. از ۱۱ سالگي تصميم گرفت با آواز خواندن براي درمان و کمک خرج خانواده پول دربياورد. تصور اين کار همان روزهاي اول برايش سخت و دشوار بود اما وقتي شروع به خواندن کرد کسي نتوانست بيتفاوت از کنار او عبور کند. پوريا از روزي که آواز خواندن را شروع کرد، اين گونه ميگويد: از ۱۱ سالگي تصميم گرفتم در خيابانها و مراکز خريد آواز بخوانم. ميخواستم از اين هنري که خدا به من داده است، استفاده کنم. با چند بار گوش دادن به آهنگ خوانندههايي مثل مرحوم بسطامي و مرتضي پاشايي آهنگهاي آنها را ميخواندم و مردم هم به من پول ميدادند.
در بازار رشت و آستارا و مراکز خريد آواز ميخواندم و چند باري نيز سوار اتوبوس شدم و به اردبيل رفتم تا در آنجا هم بخوانم. مردم با شنيدن صداي من آهنگهاي درخواستيشان را ميخواستند و من هم براي آنها آواز مورد علاقهشان را ميخواندم. بعد از مدتي با فيلمهايي که از من پخش شد، خيلي از مردم مرا ميشناختند و حتي تشويقم ميکردند. گاهي برخي از آنها نصيحت ميکردند که پولهايي را که از مردم ميگيرم، پسانداز کنم ولي نميدانستند که من کمک خرج خانواده بودم. سرما و گرما، برف و باران جلودارم نبود و هر روز به شوق خواندن به کوچه وخيابان ميزدم.
نيازي به ترحم ديگران نداشتم زيرا من با هنري که خدا به من داده بود کار ميکردم و براي دل خودم و ديگران ميخواندم. اما مشکل اين بود که پاهايم توان همراهي مرا نداشتند و بهدليل نرمي استخوان هر چند وقت يک بار با يک شکستگي تازه مواجه ميشدم. در مدت سه سالي که آواز ميخوانم هميشه در ميان مسافراني که به آستارا يا رشت ميآمدند بهدنبال خواننده محبوبم ميگشتم. محمد عليزاده خوانندهاي است که آرزو دارم يک روز در کنار او بخوانم.
آهنگ «هواتو کردم» را بيش از هزار بار گوش دادهام و هميشه آن را زمزمه ميکنم. هميشه خودم رادر کنار او در حالي که آواز ميخوانم تصور ميکنم و با خودم ميگويم، اي کاش شرايطي براي من مهيا شود تا يک روز مثل عليزاده خواننده بشوم.
پوريا اين روزها در آسايشگاهي در رشت در کنار ديگر کودکان زندگي نسبتاً راحت و آرامي را تجربه ميکند. زندگي اي که ديگر در آن درد و رنجي وجود ندارد. ميگويد: هر روز براي مردم ميخواندم و ميخواستم با جمع کردن پول بهدنبال درمان پاي شکستهام بروم. چند ماه قبل بود که به اين آسايشگاه که زير نظر بهزيستي قرار دارد معرفي شدم. در اينجا دريچه تازهاي به زندگيام باز شد. زندگي اي که ديگر در آن دوست ندارم دوره گردي کنم و بخوانم[بعد به يکباره ميزند زير آواز!]: «من ماندهام تنهاي تنها…»
از روزي که وارد اين آسايشگاه شدم درمان من آغاز شده و پايم را گچ گرفتهاند و آزمايشهاي مختلفي نيز انجام دادهام تا بازهم روند درمان را ادامه بدهم. يک معلم هر روز به آسايشگاه ميآيد و با من خواندن و نوشتن کار ميکند تا مهرماه بتوانم در پايه دوم ابتدايي تحصيل کنم. انشاءالله درسم را ادامه دهم و سواددار شوم.
پوريا بادي به غبغب مياندازد و با صدايي پر از انرژي ميگويد: يکشنبه يکي از بهترين روزهاي زندگيام بود. مسئولان آسايشگاه براي من جشن تولد گرفتند و من هم در کنارشان براي سلامتي همه معلولان و کودکاني که مجبورند کار کنند، دعا کردم. تازه از امروز هم يک معلم موسيقي به آسايشگاه ميآيد تا با من موسيقي و آواز تمرين کند. تلاش ميکنم يک روز بتوانم خواننده بشوم. البته هميشه دلتنگ مادرم هستم و از طريق تلفن حال او و برادران و خواهرم را ميپرسم. اميدوارم يک روز بتوانم آدم مفيدي براي جامعه باشم.
مجله اینترنتی طوطی صديقه سروش مسئول دفتر پرستاري آسايشگاه معلولان و سالمندان استان گيلان از روزهاي خوب پوريا در اين مرکز گفت. روزهايي که پوريا دوست ندارد پاياني داشته باشد و ميخواهد در کنار بچههاي آسايشگاه براي رسيدن به آرزوهايش تلاش کند. چهار ماه قبل پوريا به آسايشگاه منتقل شد و از همان روز اول درمان او را آغاز کرديم.
با توجه به نرمي استخوان و شکستگي کهنهاي که در پا و دست داشت آنها را در گچ قرار داديم و با انجام آزمايشهاي پزشکي منتظر نتيجه و تشخيص نوع بيماري هستيم تا بتوانيم درمان را ادامه بدهيم. در اين مدت نيز فيزيوتراپ با انجام ورزش و فيزيوتراپي بهبودي نسبي به پاهاي او داده است و براي اينکه وضعيت جسمي او را ثابت نگه داريم و از شکستگيهاي بيشتر جلوگيري کنيم پوريا فعلاً با کمک ويلچر حرکت ميکند. همچنين متخصص غدد و داخلي او را معاينه کردهاند و در حال حاضر منتظر نتايج آزمايشها هستيم.
وي ادامه داد: از آنجايي که پوريا سواد خواندن و نوشتن نداشت با کمک يک معلم خصوصي خواندن و نوشتن را يادگرفته و از اول مهرماه نيز به مدرسه خواهد رفت. او زندگي بسيار سختي را پشت سر گذاشته و ما با جشن تولدي که برايش گرفتيم سعي کرديم او را به آينده اميدوار کنيم. پوريا صداي بسيار دلنوازي دارد و با کمک مربي موسيقي تلاش ميکنيم او را در مسير رسيدن به آرزويش ياري کنيم.